کی میگه عشق وجود نداره

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
!

                                              به نظر من   :      (    عشق ادم تا اخر عمر جون میکنه  )

نظرات 2 + ارسال نظر
تفکر آزاد سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:19 http://tafakkorazad.blogspot.com/


واقعا معرکه است

‫با خواندن این نوشته ‫
اشک توی‫ چشمام حلقه زد ، پلکهایم را تند تند بهم زدم
‫که جلوی جاری شدن قطره اشک را بگیرم ، از جاری شدن
‫اشک خجالت نمی کشیدم ، پر بودن چشمم از اشک
‫با احساس تر می نمود ، با پر بودن چشمها از اشک
‫احساس نزدیک تر با فضا و حال نوشته داشتم .

‫با اجازه این نوشته و توضیح حالت خودم را در وبلاگم عرضه میکنم

[دست][دست][دست]

[گل][گل][گل]
[گل][گل]
[گل]

سلام دوباره مرصی چه با احساس به احساست احترام میزارم چون خودمم گریم گرفت
خب منو از حمایتت جا نزاری لینک کن نظر بازم بده در خبر نامه عضو شو ممنون میشم قربانت دهخدای دهکده کوچک عشق واقعی بیای عضو شو دهکده بزرگ جهانی بسازیم

مرضیه یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:41

خیلی خیلی قشنگه با تمام وجود عشقو توش حس کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد